۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

پدرم

پدرم ۵۲ سالگی بچه دار شد
مادرم میخواست بندازه
آخوند محل نذاشت و گفت حرومه، مادرم از ترس جهنم و قتل نفس بیخیال شد، با چشم گریان البته
اون موقع ها خجالت میکشیدم که بگم ما ۵ تا بچه ایم، اگه کسی میپرسید چند تا بچه اید؟ میگفتم ۴ تا [ خدا کنه هیچ وقت نشنیده باشه بچه پنجم این سوال و این جواب رو ]
مثلا یه خانواده فرهنگی بودیم
آخه بیشتر از ۴ تا اون موقع ها یه جورایی تابلو بود
الان ۱۴ سالشه، لینکینگ پارک گوش میده
مادرم صداش میکنه علی
علی میگه عصای پیری
الان تعاریف و تابو ها تغییر کرده
الان ما افتخار میکنیم که ۵ تا بچه ایم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.