۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

بالاخره چند تا شدم

امروز که از خواب بیدار شدم دیدم به آرزوم رسیدم و چند تا شدم با توانایی ها و صفت های مختلف خیلی بیشتر از چند تا هر جای اتاق رو نگاه میکردم من بودم که خوابیده بودم .رو تخت بغلی، پایین تخت ،بالای کمد ،توی کمد .
همون وقتی که از خواب بیدار شدم حس کردم به شکل دیوانه کننده ای تمایل به نوشتن دارم مثل سیگاری که چند روزه سیگار نکشیده نسخ یه نخ سیگاره میخواستم یه ورق و خودکار یا لب تابی گیر بییارم و هی بنویسم ، از همین حالم حدس زدم این خودم ها هر کدومشون باید تو یه تخصص یا صفت خاص همین حال من رو داشته باشن
یه زره واسه بابا اینا نگران شدم که نکنه خودم هایی که نمیدونم چی کاره بودن بلا ملایی سرشون نیاورده باشن همین بود که آهسته و سلانه سلانه بدون این که خودم های خواب رو بیدار کنم از لا به لای خودم های خواب رد شدم و آهسته در اتاق رو باز کردم و وارد حال شدم و دیدم که آی دل غافل یه ۱۰ ،۱۵ تا خودم هم اینجا خوابن والبته یه خودمه نمیدونم چی کاره بیدار بود و با رنگ پریده زول زده بود تو چشم های من، با انگشت بهش اشاره کردم ساکت باشه و حرفی نزنه تا خودم های دیگه بیدار نشن و رفتم سمت اتاق بابا اینا ودیدم اونجا هم وضع به همین منواله.
از پله های حال بالا اومدم سمت سالن پایین دیدم خودم های نمیدونم چی کاره تو آشپز خونه دارن با هام صحبت میکنن وسط حرفاشون پریدم و گفتم از بابا اینا خبر ندارین ؟
یه خودم که ظاهر معقولی داشت گفت چرا بی خبر نیستیم بابا اینا تا روشن شدن تکلیف ما رفتن خونه همکار بابا تو ۴ تا بلوک اونور تر ،
ظاهرا ساعت ۵ صبح خودم مؤمن که داشته میرفته مسجد واسه نماز با خودم عیاش و خودم کلاش که داشتن جیبه بابا و مامان و بقیه رو میزدن در گیر میشه وکار به کتک کاری میکشه چون اونا ۲ تا بودن خودم مؤمن یکی مفصل ازشون کتک میخوره هو راهی بیمارستان میشه بابا اینا هم که دیگه پولی نداشتن موقت میرن خونه همکار بابا تا ما یه خاکی تو سرمون بریزیم...



خودمه ننه شهر زاد قصه گو

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.